شهید سید حسین گلریز
سردار شهید سید حسین گلریز نام پدر: مهدی تاریخ تولد: 1338/02/11 تاریخ شهادت: 1361/02/10 محل دفن: آرامگاه معتمدی
سردار شهید «سید حسین گلریز»، متولد سال 1338 در «بابل» میباشد که در تاریخ 61/02/10 در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. وی در قسمتی از وصیتنامه خود خطاب به همسرش مینویسد: هر وقت که مشغول عبادت بودم، با گریه و زاری از خدا التماس میکردم که مرا شفا دهد. خداوند برای اینکه مرا از بدبختی و بیچارگی نجات دهد، تو را به من داد و وقتی که با تو ازدواج کردم، روزی من، روز به روز زیادتر شد. خیلی خوشحالم که با تو ازدواج کردم.
****
سردار شهید سید حسین گلریز:
حسین گلریز مردی الهی بود و در راستای مأموریت سپاه از هیچ چیزی فرو گذاری نمی کرد. ایشان از طرف سپاه مأمور حفظ جان حضرت آیت ا... روحانی نماینده امام خمینی (ره) در استان مازندران شدند و با توجه به اینکه در آن اوایل هنوز آموزشی حفاظتی رسمیت پیدا نکرده بود، حرکات و برنامه ریزی ایشان طوری بود که اگر کسی از بیرون کارهای او را مشاهده می کرد فکر می کرد یک دوره تکمیلی حفاظت از شخصیت ها را دیده است.
در اوایل انقلاب و حتی تا چند سال بعد از جنگ این شخصیتها در معرض ترور بودند و حفاظت از جان آنها به آموزش و برنامه ریزی احتیاج داشت. حسین گلریز برای رفت و برگشت آیت ا... روحانی از محل زندگیش (روستای کله بست) تا مدرسه صدر طوری برنامه ریزی می کرد که مشکلی پیش نیاید.
به طور مثال طراحی او به شکلی بود که اگر در مسیر حرکت مورد حمله دشمن قرار گرفتند، بتوانند حرکات آنها را خنثی کنند. خوب این گونه حرکات با اخلاق و روحیات مردمی آیت ا... روحانی سازگار نبود و بیشتر توجه ایشان این بود که از منظر و دید مردم پنهان نباشند.
ایشان این برنامه حفاظتی را به جهت اینکه او را از ارتباط با مردم به خصوص در محیط کله بست محدود می کرد مخالفت داشتند تا جائیکه یکی از روزها به بچه های حفاظت که آن روز سر گروه حفاظت آقای گلریز بود فرمودند:« برو به مسئول سپاه بگو من دیگه محافظ نمی خوام!» خوب این تصمیم حاج آقا با آن شرایط و اوضاع مملکت هیچ سنخنیت نداشت.
حسین گلریز که نمی خواست باعث ناراحتی آیت ا... روحانی بشود بچه های دیگر را فرستاد سپاه و خودش در آن هوای سرد تا صبح دم درب حاج آقا پاسداری داد و نقل می کنند نزدیک صبح خوابش برد و دم درب ورودی خوابید تا اگر کسی می خواهد بیرون برود با او برخورد کند و بیدار شود که البته همینطور هم شد.
حاج آقا روحانی وقتی صبح می خواستند بروند نماز، ایشان را بیدار کردند و یا خودش با صدای درب، بیدار شد. وقتی حاج آقا او را با این وضعیت دید او را بغل کرد و به اتفاق رفتند برای نماز صبح، بدین وسیله تدبیر صحیح و عاطفی حسین گلریز کارگر شد و حاج آقا با بازگشت محافظین موافقت نمود و این گونه این مشکل حل شد.
مدت ها گذشت و حسین گلریز مأموریت یافت تا در جبهه های نبرد حاضر شود. چند روز قبل از حرکت، بعد از نماز مغرب و عشاء در مسجد روستای کله بست حاضر شد و با مردم صحبت کرد. او از مردم حلالیت خواهی کرد و با همه رو بوسی کرد. فردای آن روز به سوی جبهه های نبرد حرکت کرد و چند روز بعد در اولین مرحله ی عملیات بیت المقدس، آسمانی شد.
راوی: ابراهیم (ناصر) شهاب الدین پور
****
وصیت نامه شهید سید حسین گلریز
بسمه تعالی
وصیت اینجانب سید حسین گلریز، متولد تاریخ 1338، شماره شناسنامه 118، صادره از بابل، محل تولد بابل، نام پدر سید مهدی.
از آنجایی که وصی هر شخصی باید از مؤمنترین افراد تعیین شود، بندهی حقیر عباس جلالی، یعنی برادر خانمم و بعد از او یعنی در عدم حضور او، برادرش علیرضا جلالی را وصی خود قرار میدهم و با التماس و معذرت میخواهم که آنها با رضایت کامل این بار مسئولیت طبق مسئولیت شرعی پذیرفته و بدان عمل نمایند.
1- تا آنجایی که میتوانند سعی کنند که نماز و روزه مرا به وسیله حقوقم یا جای دیگر تهیه کرده و پرداخت نمایند. مدت حداقل چهار سال و حداکثر آن را خودتان میدانید.
2- چهار گوسفند نذر کردهام که به گردنم می باشد. در ضمن چون دو تا از این چهار گوسفند را در کودکی یعنی بلوغ نذر کردهام شما از حاج آقای روحانی سوال کنید که واجب است بدهید یا خیر.
3- مقداری پول به قرضالحسنه بدهکارم، آن را پرداخت نمایید.
4- اگر میتوانید به هر مقداری که در توان هست به فقرا پول بدهید، تا اگر به کسی پول خورده بدهکار بودم تلافی شود.
5- اگر نمیتوانید پول نماز و روزه گوسفند و غیره را همه با هم حساب کنید از حاج آقا روحانی سوال کنید که شما را راهنمایی کند.
6- کتابهایی را که متعلق به بنده میباشد میتوانید استفاده کنید. منتها آنها را دوباره برگردانید تا وقتی که فرزندم بزرگ شود. زیرا میخواهم وقتی که بزرگ شد، به وسیله کتابهایم خط فکری مرا دریابد. که آن خط فکر روحانیت و در اصل اسلام ولایت فقیه است.
7- دخترم اگر به خواست خدا بزرگ شد، او را به کسی بدهید که عاشق امام و ولایت و روحانیت است، زیرا همچنین کسی صد در صد متّقی و عاشق و مؤمن به خداست.
8- اگر دخترم بعد از تحقیق خیلی خیلی زیاد به عقد یک شخص در آمد و بعد از ازدواج شوهرش منحرف از خط اسلام در آمد یا منافق بود، خودِ دخترم باید از او کناره بگیرد.
9- شوهر دخترم باید از روحانیت، یا اگر نشد از هر قشری باشد متّقی باشد.
10- به دخترم بگویید که مانند زینب باید برایم زینبی کند. زیرا یکی از دلایل نامگذاری او به این اسم و نشانی همین بوده است.
11- تمام وسایل خانواده و حقوقم متعلق به خانم عزیزم و فرزندم، ولی یه مقداری که سپاه تعیین کرده به حقوقم افزوده بود، متعلق به پدرم میباشد.
12- همه و همه موظفند که از زن و فرزندم مانند خودم نگهداری و حمایت کنند.
13- فرزندم متعلق به مادرش بوده و او موظف است که کاملاً در تربیت و سلامت و مسیر اسلامیاش دقت کرده و از روحانیت و مؤمنین و مؤمنات در تربیتش کمک بگیرد. و از چهار سالگی دخترم را با مقنعه و چادر بپوشانید.
***
شهیدسیدحسین گلریز
سال های اول انقلاب بود که یک سید لاغراندام که درآن زمان برای ما بچه ها خیلی بلند قد هم بود، بچه محله ما شد. شبها توی مسجد بعد نماز کلاس اسحله شناسی می گذاشت و هرشب یک اسلحه رو آموزش می داد. از کلت کالیبر ۴۵ گرفته تا یوزی و هراسلحه ای که توی سپاه موجود بود. از مواد منفجره گرفته تا نارنجک، دفاع شخصی و این حرف ها. یک شب طبق معمول همه ما داخل مسجد جمع شدیم تا کلاس شروع شد.
گفت امشب قوی ترین سلاح دنیا رو برای شما آوردم که هیچ اسلحه ای ازاین قوی تر نیست. همه ما منتظر شدیم تا شهید حسین گلریز اون اسلحه رو از کیفش در بیاره. هرکس توی ذهن خودش یک تصور داشت که چه چیزی ازتوی کیف بیرون می آد؟ انتظار به سر رسید و از داخل کیف یک قرآن درآورد و گفت این قویترین سلاح یک مومن است. نشست و اون شب برای ما با صوت خوش قرآن خواند ما اصلا تعجب نکردیم، چون به گفته های اون یقین داشتیم. شهید حسین گلریز از تمام جهات یک انسان کامل بود. خوش اخلاق، مردم دار که انقلابی و غیر انقلابی را جذب خود می کرد. دلیر و رزمنده ای بی نظیر، دارای قدرت بدنی عجیب و تحرکی بی نظیر.
نرم خو بود. با بچه ها بچگی می کرد و همه مردم محل او را دوست می داشتند. با ما داخل محل فوتبال بازی می کرد. اگر خانواده بچه ها از فرزندشان ناراضی بودند به حسین آقا می گفتند تا نصیحتش کند. کلام وسخن اش نافذ بود. هرچند خودش سید بود ولی به بچه سیدها احترام ویژه می گذاشت وهمیشه بعد از دست دادن با من مرا می بوسید وآقا سید علی صدایم می کرد. وقتی شهید شد همه ی بچه های محل ماتم گرفتیم. باورمان نمی شد که کسی بتواند حسین گلریز رابکشد. برای ما بچه ها حسین ضد گلوله بود. یقین دارم که مانند سیدحسین گلریز در زمان ما به تعداد انگشتان یک دست هم وجود نداشت. افتخار همه ی بچه های محل این بود که نام زیبای شهید سید حسین گلریز زینت بخش سر در مسجد مومن آباد بود.
*****
خاطره ای از شهید سید حسین گلریز به نقل از مادرگرامی اش
شفا بدون بستن دخیل
باهم رفتیم مشهد، دیدم همه مریض ها تو حرم دخیل بسته اند تا شفا پیدا کنند. به حسین گفتم: «برو پارچه ی سبزی برام تهیه کن تا من هم دخیل ببندم، درد سرم شفا پیدا کنه.»
حسین با اطمینان گفت: «این حرف ها چیه مادرجان! نمی خواد دخیل ببندی.»
گفتم: «پس میگی چيكار كنم؟»
گفت:«امشب وقتی توی مسافرخانه می خواهيم بخوابيم. موقع خواب بگو يا امام رضا(ع) من از بابل، از راه دوری آمدم، از تو شفا می خوام. يا جدّا، یا امام رضا(ع)، مرا دست خالی راهی نكن، من از تو شفا می خوام، من غريبم مرا نا اميدم نكن.»
همين جوری که حسین گفت، شب موقع خوابیدن به امام رضا(ع) گفتم و درد سرم شفا پیدا کرد.
شهید والامقام سید حسین گلریز،مشهد مقدس سال 1359
****
بوی عطر امام زمان(عج)
یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس حسین تو سنگر خوابیده بود، دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی عطر و گلاب مستشان می کند؛ بوی عطر از بدن حسین بود. آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، به او گفتند:«حسین! این چه عطری است که زده ای؟ چقدر خوش بوست ، گیجمان کرده. بده تا ما هم بزنیم.»
حسین با چشمانی خواب آلود گفت:«عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.»
ولی دوستانش قبول نمی کردند، لحظاتی گذشت ، حسین کاملاً هوشیار شده بود و به دوستانش باتُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.»
گفتند:«چه خوابی؟»
نگفت. با اصرار زیاد حسین را به حرف آوردند.
حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان(عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: به زودی شهید می شوی.»
خواب امام زمان(عج) او را خوش بو کرده بود.
دوستانش می گفتند: « در حین عملیات تیری به حسین خورد و حسین را به زمین انداخت. او با همان حال قرآن را باز کرد و مشغول به تلاوت قرآن شد. بچه ها می خواستند او را به عقب برگردانند ولی او مخالفت کرد»
حسین گفت: «بچه ها با من کاری نداشته باشید، مگه امام زمان (عج) را نمی بینید بروید جلو پیش امام زمان(عج)، مرا وِل کنید.» روایتی از همسنگران سردارشهید سید حسین گلریز
*******
اصحاب عاشورا در فتح خرمشهر!
سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۳۶ ق.ظ
مردانه می جنگید. ترسی از دشمن نداشت. چریکی بود برای خودش؛ رعنا و رشید و چابک. این طرف و آن طرف می دوید و دمار از روزگار بعثی ها در می آورد. خیلی هایشان را به اسارت گرفت. می دانست این جا معراج و سکوی پرش او به قافله اباعبدالله است. برای همین لباس پاسداری نو و تمیزی را درآورد و به تن کرد. با این که شب عملیات گفته بودند پاسدارها لباس سبز سپاه را نپوشند که اگر اسیر شوند، دشمن تاوان سختی از آنها می ستاند؛ اما او برای خودش حنابندان راه انداخت و لباس سبز پاسداری به تن کرد و گفت که دوست دارد مثل سربازان رسول الله در صدر اسلام با اشتیاق به استقبال شهادت برود.
روز اعزام در مسجد محل هم به مردمی که برای بدرقه آمده بودند خبر داد که شما در حال صحبت با یک شهید هستید!
آن روز در مرحله مقدماتی عملیات الی بیت المقدس، مردانه جنگید تا این که تیر و ترکشی خورد و بر زمین افتاد. نگذاشت کسی کمکش کند. گفت: وقتتان را به خاطر من تلف نکنید. من اینجا جایم خوب است، به نبردتان ادامه دهید که از هر کاری واجب تر است. شهید قدرتیان فرمانده دسته او بود. رفت بالای سرش. خواست کمکی کند. شنید که سید حسین می گوید: نگران من نباش برو جلو اینجا نایست. من سرم روی زانوهای اباعبدالله است.
درد داشت؛ اما بی قراری نکرد. زینبش تازه به دنیا آمده بود. او را ندید؛ اما بی تابی نکرد. از همه علائق دنیایی اش گذشته بود. ورزش کار و دونده ای که می توانست پله های قهرمانی را طی کند ولی به قله های پهلوانی می اندیشید و افق نورانی وصال را می جست. قرآن کوچکی از جیبش در آورد و با نفس های بریده شروع کرد به تلاوت آیات وحی.
کار در آن نقطه گره خورد. بچه ها مجبور به عقب نشینی شدند. دشمن بالای سرش که رسید تیر خلاص زد و تا توانست روی لباس پاسداری اش آن جا که آرم سپاه قرار داشت خشاب گلوله خالی کرد.
بچه ها دوباره پیش روی کردند و پیکرش را یافتند. خونین شهر هم در مراحل بعدی عملیات، دوباره خرمشهر شد. الی بیت المقدس به پایان نرسید و تا امروز که خروش موشک مبارزان مردم غزه جای سنگ ها را گرفته و لانه عنکبوتی صهیونیسم را به ویرانی نزدیک ساخته، ادامه دارد.
تیر خلاص دشمن و رگبارهایی که روی سینه سید حسین گلریز و سیدحسین گلریزها خالی شد پایان عمر او و همسفرانش را رقم نزد. امروز خیلی ها سر مزار سید حسین دخیل بسته و حاجت طلب می کنند؛ اما مهم تر از آن راه سید حسین و سیدحسین ها است که همچنان ابرقدرت های پوشالی را به استیصال وا داشته و آرزوی تیر خلاص به اسلام و آرمان های رهایی بخش آن را به دلشان گذاشته است. شهدا زنده اند چون راهشان رهرو دارد.
******
روایت وفاداری دو دوست
بعد از پنج روز شهید گلریز دو باره آمد مقّر ما که سری بزند. گفتم: سید جان ما داریم برای مأموریت اعزام می شویم به شلمچه.
ازاوپرسیدم: تو دراین عملیات مسئولیتی داری؟
می گفت: نه می خواهم به عنوان یک نیروی عادی بجنگم.
آن شبی که سید آمد مقّر و صحبت می کرد با من، 2 نفراز بچه های بابلی بنام حمید علیجانی واحمد آملی امیری هم بودند. سید وقتی داشت خداحافظی می کرد حمیدعلیجانی پرید وسط صحبت ما وگفت: آقا سید حسین شما واقعا می دانی که شهید می شوی؟ سید گفت: آره به جّدم.
حمید علیجانی اورا درآغوش گرفت وبوسه زد و گفت: سید دارم به شما می گویم، اگررفتی آن طرف شفاعت نکنی که من به شهادت برسم. اگرشهید نشدم، هرچه گناه دارم به گردن تو! منم باید ببری؟!
**********
شهید حمید علیجانی دوست و همرزم وفادار سردارشهید سیدحسین گلریز
تقریبا روز دوم عملیات بیت المقدس بود که ما راننده نفر بر ارتشی بودیم. من و احمد آملی امیری از آبادان آمدیم به سمت خرمشهر و جبهه دار خوین که در این جبهه در حال پیشروی بودیم؛ اعلام کردند که شما پیشروی نکنید، زیرا آن هایی که از منطقه نورد اهواز و پادگان حمید قرار بود الحاق صورت بدهند ، انجام نشد. تقریبا روز روشن نشده بود که گفتیم بگیریم بخوابیم.
ازشب قبل که بالای نفربر نشسته بودم دلشوره عجیبی داشتم. دوستم احمد آملی گرفت خوابید ولی من بیدار بودم. بعد از لحظاتی احمد بیدار شد گفت: عباس ،عباس ....حسین شهیدشد!؟
-چطور؟
همین الآن خواب دیدم،حسین درون یک باغ بسیار زیبایی است و بعد از اینکه حسین را دیدم، داد زدم حسین کجا؟
گفت: احمد سلام مرا به عباس برسان بگو نگران نباشد و به حمید بگو وعده ی ما برقراره ...!!
وقتی خبر شهادت را به یک صورتی فهمیدم، بی طاقت شدم. آن روز در مقرمان در نزدیکی شلمچه ماندیم. فردا صبح از فرماندهی اجازه خواستیم که به خاطر شهادت دامادم برویم و پیکر ایشان را برای انتقال به شهرستان ببریم.
آمدیم سمت بچه های مازندران، از قرار عراق دوباره با یک پاتک منطقه ی پادگان حمید را پس گرفته بود. شب با اجازه مسئول منطقه و راهنمایی نیروهای شهید گلریز رفتیم برای پیدا کردن پیکر شهدا؛ با کمی جست و جو پیکر ها را پیدا کردیم ولی متوجه شدیم که پیکر ها را تله گذاری کرده اند؛ پیکر شهدای دیگر مثل شهید اسماعیل حسین زاده و غیره هم بود. هر شب می رفتیم و جنازه را دویست الی سیصد مترعقب می کشاندیم و بصورت سینه خیز عقب می آمدیم؛ تا جایی که دیگر نمی شد جنازه را آورد؛ یک چاله ای در آنجا بود، جنازه ها را آنجا گذاشتیم. شب بعد برای انتقال پیکر ها آمدیم، اما دیدم هر جنازه ای را تله گذاری کرده اند. نشانه ای گذاشتیم تا دوباره برگردیم. مرخصیم تمام شد دو باره به مقر ارتش برگشتیم.
****
این سند هدیه میشه برای روز پاسدار قول قبل از عملیات فتح خرمشهر
زمان عملیات حمید علیجانی از سید حسین خواست که بعد از شهادتش دست او را بگیره و شهادتشو از خداوند منان بگیره. سید حسین اولش سعی کرد قولی نده ، ولی با اصرار حمید، مجبورشد قول داد. عملیات که شروع شد، سید حسین همان روز اول به شهادت رسید و پیکرش درمنطقه مفقود شد.
بعدازچند روز، عباس جلالی(برادرخانمش) تصمیم گرفت تا پیکرش را پیدا کنه . حمید بهش گفت من هم میام. هر چه چرخیدن، پیکر سید حسین را پیدا نکردند و در برگشت سوار تویوتایی شدند(پشت تویوتا) که سه نفر رزمنده توش بودند. همانطور که تویوتا با سرعت زیاد میرفت عباس میگه داشتیم با هم حرف میزدیم که ناگهان تویوتا با یک خمپاره تکه تکه شد. اون سه نفری که جلوی تویوتا بودند اصلا قابل شناسایی نبودند چون بدنها پاره پاره شده بود.
بعد از لحظاتی دیدم حمیدعلیجانی هم شهید شد. بعد از چند روز پیکر سید حسین پیدا شد و برگشت بابل برای تشییع. زیبایی خاطره اینجاست روزیکه مردم شریف بابل قصد داشتن شهدای عملیات فتح خرمشهر را تشییع کنند پیکر سیدحسین گلریز جلو و حمید علیجانی پشت سرش بو.. دوستان جنس رفاقت اینچنین بود.
علی محسن پور
***
سردار آزاده علی فردوس
یکی از دوستانم شهید یوسف سجودی بود که فرمانده گردان تیپ 8 نجف بود. دوست و همرزم دیگرم شهید سید حسین گلریز بود که قبل از شهادت محافظ آیت الله هادی روحانی نماینده فقید ولی فقیه در مازندران بود. به مردم میگفت من یک شهیدم. او خیلی بابصیرت بود. زمان بنیصدر مخالف بنیصدر و طرفدار شهید بهشتی بود. در عملیات بیتالمقدس پایگاه شهید نصر آن موقع نیروهای گیلان و مازندران پخش میشدند که برای اولین بار فرمانده گروهان یک من بودم و گروهان 2 شهید گلریز فرماندهش بود. کمی بعد عملیات بیتالمقدس شروع شد که چند تا عراقی را اسیرکرد. یک اسیر که نارنجک دستش بود روی شهید گلریز انداخت. زمانی که هنوز جان در بدنش بود به رزمندهها میگفت به من دست نزنید. در حال خواندن قرآن بود که جان داد و به شهادت رسید. مزارش در آرامگاه معتمدی بابل زیارتگاه مردم شهید پرور است و هرکس حاجتی از زیارت مزارش میگیرد.