شهید محمد حسین زاده نوری
شهید محمد حسین زاده نوری نام پدر : غفور نام مادر:فضه تقی پور تاریخ تولد :1346/06/26 تاریخ شهادت : 1364/11/23 محل شهادت : کارخانه نمک فاو - بصره گلزار:شهدای معتمدی
وصیت نامه شهید محمد حسین زاده نوری
1 – برادران پاسدار کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و مسؤلین ! باید در برابر فساد های شهوانی و جنسی و اعتیاد عکس العمل از خود نشان دهید و اعلام کنید که اسلام پاک کننده ی ناپاکی ها ست. شما سنبل انقلاب هستید، لحظه ای از جان فشانی در راه انقلاب اسلامی کوتاهی نکنید. سعی کنید همیشه در خط امام و گوش به فرمان امام باشید ، لحظه ای به منافقین امان ندهید که بتوانند کاری بکنند ، شکست ما وقتی است که بین مردم تفرقه بیفتد ، مواظب باشید که دشمن نتواند روحانیت و مردم تفرقه بیاندازد .
2 – اگر جنازه ام آمد ، خرج زیاد و اسراف نکنید و به جای خرج کردن پول برای مراسم ، آن پول را به حساب جبهه بریزید .
3 – دوستان و آشنایان ! نماز جماعت ، نماز جمعه ، دعای کمیل و دعای توسل را فراموش نکنید که پیروزی ما در گرو خون شهیدان و دعا و نماز می باشد .
4 – مال ها و جان خود را در راه خدا هدیه کنید .
5- دوستان عزیزم ! خط امام ، خط رسول خدا و(ص) می باشد ، او از تبار ابراهیم خلیل الرحمان است . همانا که نفس کشیدن او برای اسلام می باشد. خداوندا! نعمت امام را چگونه شکرگزارم ، وجودی که ما را از یوغ بندگی رژیم سر سپرده پهلوی با آن عمق جنایاتش ، بیرون آورد، نکند گاهی مواقع کفر این نعمت کنیم .
6 – پدر و مادر عزیزم ! برای رضای خدا صبر نمایید ، که خداوند شما را دوست خواهد داشت . ... از کار های خیر استقبال کنید و مسائل شرعی را انجام دهید . به غیر از راه خدا هیچ راهی راه رستگاری نیست . اگر کشته شدم فقط دعا کنید که خدا مرا در زمره شهدای کربلا قرار دهد .
7- هیچ گاه در مرگم گریه نکنید ، ناله نکنید . دعاکنید که خدا فریادرس بی پناهان است .
8 – پدر جان ! نکند غمی بر چهره مردانه شما بنشیند ، شاد باش و بدان شهادت فرزندت باعث سر افرازی شما در اخرت می باشد .
9 – آگاه باشید ! درروز قیامت از شما سؤال میکنم ، که چرا از شهدا یاد نگرفتی
***
خاطرات از شهید محمد حسین زاده نوری
خواهر شهید: شهید بسیار عاشق ائمه بود در کودکی من نقش حضرت زینب و شهید نقش امام حسین را بازی می کرد. ما صندوقی در منزل داشتیم و مادرم از آن جایی که زن پاکیزه ای بود ملحفه ای سفید روی آن می داد محمد به من می گفت ملحفه را بیاور ومن آن را به صورت عمامه درست می کردم و بر سرش می گذاشتم و نقش امام حسین را بازی می کرد و او روضه امام حسین را می خواند و من روضه حضرت زینب. یک عشقی در وجود شهید حس می کردم که مرا به سمت خودش جذب می کرد .
مادر شهید: وقتی از اهواز مرخصی می آمد نشسته بود و صحبت می کرد. من داشتم نماز می خواندم به من گفت: مامان ! با انگشتان خود ذکر بگو، چون در روز قیامت شفیع تو می شوند .
شهید بچه پاکی بود به بسیج می رفت و نگهبانی می داد. یک شب او را دستگیر کردند و به کلانتری بردند و گفتند تو دروغ می گویی و بروز نمی داد که من بسیجی هستم.
پسرم و وحید اسماعیل زاده با هم در بسیج نگهبانی می دادند و به ما نمی گفتند کجا میروند و من باید موقع اذان صبح می رفتم به مساجد که ببینم شهید در مسجد گلشن است یا کاظم بیگ یا مومن آباد.
نام خاطره محمد زبل (شهیدمحمد حسین زاده نوری)
قبل ازانقلاب جلسات مذهبی درمسجدمحله مومن آباد برگزارمی شد و جوانان محل درآن شرکت می کردند. با شروع جنگ وتشکیل بسیج این جلسات به منزل اعضاء منتقل و به جلسه شب چهارشنبه پایگاه شهید گلریزمعروف شد.
بهمن ماه 64 جلسه شب چهارشنبه منزل حاج عباس ژنده پیل درحال برگزاری بود. هنوزجلسه رسمی نشده بود و بچه مشغول شوخی وحرف زدن بودند که دراتاق بازشد وحاج علی جلالی واردشد. گفت: لسه کتاردونین(دهان ها رو ببندید) محمدنوری شهید شد. سکوت مطلق، وچندلحظه بعد گریه و فریاد وناله بچه بلند شد.
شهید محمدحسین زاده نوری اولین شهید هم نسل بچه های مثل شهید علی خیرخواهان شهید آرمک ... بود. در حقیقت شهادت محمد شروع زنجیروار شهادت بچه های محل رو رقم زد. شهید محمد حسین زاده نوری ابتدا درپایگاه گلشن فعالیت می کرد و چند بارهم ازآنجا به جبهه رفته بود. یکی از شب های چهارشنبه محمد همراه علی خیرخواهان درجلسه شرکت کرد و کم کم پیوند مودت و دوستی با تمرین های رزمی بین ما شکل گرفت.
بدن بسیارنرمی داشت و دررشته تکواندو کارمی کرد. پاهای خودش روبه گردنش می چسباند و به طورممتد پشتک می زد. به همین خاطر به محمد زبل معروف شد. پسر بسیارمهربان ودلسوز وزحمت کشی بود. کارگری می کرد و کمک حال خانواده اش بود. منزل شون ابومحله نزدیک خانه شهیدان شمس بود. خیلی با هم صمیمی شدیم ومحرم اسرار هم بودیم اکثراوقات شبها منو تا منزلمون می رسوند و با هم درباره چیزهای مختلف صحبت می کردیم.
یک شب به من گفت علی جان برات خیلی نگرانم که ازمسیر مسجد و بسیج خارج نشی، اون وقت ها موهام روبلند می کردم و به وضع لباس و قیافه ام خیلی می رسیدم. به قول معروف تیپ می زدم. درجواب محمد فقط لبخند زدم وچیزی نگفتم. بیشتراوقات توی گشت ونگهبانی محل منو علی خیرخواهان ومحمدنوری باهم بودیم و با هم تمرین رزمی می کردیم.
یک دوچرخه بیست هشت تک بند دار داشت و بچه های محل پنج نفری سوارش می شدیم وتوی محلات اطراف گشت می زدیم. واقعا محمد زبل بود که ما رو زمین نمی زد. یک روزغروب اومد مسجد برای خداحافظی گفت فردامی خوام برم جبهه. تا آخروقت باهم بودیم. بردمش مغازه گل و بلبل و یک فالوده بستنی خوردیم.
طبق معمول تا سر کوچه ما بعثت چهارده منو رسوند، و چند قدم هم داخل کوچه رفتیم. بغلش کردم و خداحافظی کردیم. ایستادم تا ازکوچه خارج شه و با نگاه دنبالش کردم. همون لحظه احساس کردم این آخرین دیدارمونه. صداش زدم محمد برگشت و بهم نگاه کرد. برای هم دست تکان دادیم. سواردوچرخه اش شد و رفت.
بعد این همه سال هروقت بیاد اون لحظه می افتم به خودم می گم ای کاش می رفتم جلو و دوباره بغلش می کردم. وقتی جنازه محمد رو برای آخرین بار به مسجد مومن آباد آوردند، رفتم بالای سرش ترکش نصف سر و صورت محمد روبرده بود. اما نیمه سمت راست صورت سالم سالم بود و وقتی بهش نگاه کردم مثل اینکه آروم خوابیده چهره معصوم و بی آلایش محمد می درخشید و واقعا نور می داد. خم شدم و برای آخرین بار گونه محمد روبوسیدم و آرام بلند شدم و زیرلب گفتم محمدجان نگران نباش از راه مسجد و بسیج خارج نمی شم.
نویسنده روایت: آقای سیدعلی سید مهدی زاده