شهید سیدعباس مصطفی نژاد

شهید سیدعباس مصطفی نژاد نام پدر : سید ابوالقاسم نام مادر:ربابه شافی تاریخ تولد :1343/07/20 تاریخ شهادت : 1364/11/24 محل شهادت : فاو گلزار:شهدای معتمدی

ادامه مطلب

خاطرات کوتاه از شهید سید عباس مصطفی نژاد
اهل نماز بود. ایشان نسبت به مسائل مذهبی پای بند بود و بچه های کوچولو را جمع می کرد اصول دین را و قرآن را یاد می داد. خیلی اهل تقوا بود. همه شب نماز شب می خواند.
سید علی - برادرشهید: با توجه به این که ایشان تجوید قرآن  در محل داشتند به بچه ها می آموختند. من و برادرم از او قرآن را آموختیم و زبانزد  فامیل و دوست ها بود.  سفارش به شرکت در نماز جماعت می کرد. در نامه هایی که از جبهه می نوشت برای ما بیشتر سفارش به رعایت حجاب می کرد.
از خردسالی اهل تقوا و قرآن و نماز بودند. سفارش به نماز اول وقت می کرد
معصومه بیگم- خواهرشهید: ایشان همیشه با صوت زیبا و دلنشین نماز شب می خواند و من گاهی با صدای ایشان بلند می شدم.
متین بود و حرفی بیهوده نمی زد. خیلی به ما احترام می گذاشت و دوست داشتنی بود.
سید علی- برادرشهید: ایشان به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت و حتی به ما هم سفارش می کرد. اهل غرور و تکبر نبود و همیشه موقع سلام کردن پیش قدم می شد. اوقات فراغت بیش تر به ورزش و والیبال می پرداخت.
کلثوم بیگم- خواهرشهید: ایشان همیشه لبخند به لب داشت و احترام هر کسی را نگه می داشت. با مادرش ارتباط بیش تری داشت.
معصومه بیگم- خواهرشهید: تمام حرف ها و کارهایش جاذبه بود. هر کاری می خواستیم بکنیم از او نظر می پرسیدیم.
پدرشهید: ایشان در آن زمان با منافقین مبارزه می کرد حتی در یک درگیری منافقین عباس را می گیرند که او کاراته باز هم بود  و با دستانش منافقین  را زد و فرار کرد. آن ها از دور سنگ می زدند و سرش زخمی شد و وقتی که خانه آمد او را به بیمارستان بردیم پانسمان کردیم.
سید علی- برادرشهید: ایشان قبل انقلاب سن کمی داشتند و در راهپیمایی ها  شرکت می کرد.
معصومه بیگم - خواهرشهید: آخرین بار مامان به او گفت که نرو. فرمانده گردان اش به او گفت: چرا ناراحتی سید؟ او برگشت گفت:« مادرم راضی نیست که به جبهه بروم.» فرمانده به او سه روزی مرخصی داد که بیاید از مادرش حلالیت بطلبد. سه روزی را که این جا بود جلوی پنجره معصومانه بود و انگار مال این دنیا نبود و یک حالت نورانیت داشت. به مامان گفت :« اگر من رفتم حلال کن و زینب وار باشید و جلوی دشمن گریه نکنید» بعد مادرم پیشانی او را بوسید و او انگار خبر داشت که آخرین باری است که با ما وداع کند.
کلثوم- خواهرشهید: از دانشگاه پیش خانواده بر می گشت. در مساجد با بسیجی ها همکاری می کرد و با محصل ها و دانشجوها در درس هایشان همکاری می کرد، حتی با بچه های کوچک 8 الی 10 سال نشست و برخاست داشت و با آن ها صحبت می کرد و آن ها را تشویق به نماز و قرآن می کرد و دست آن ها را می گرفت می برد مغازه قنادی برایشان بستنی  می خرید  و تشویق شان می کرد.

 

ویدئوها

صداها

کاربران آنلاین12
بازدیدکنندگان امروز 707
بازدیدکنندگان دیروز 1225
کل بازدید ها 891835