شهید جلال منصف
شهید جلال منصف نام پدر : محمدحسن نام مادر: منصوره ولی پور تاریخ تولد: 1351/06/19 تاریخ شهادت: 1367/04/31 محل شهادت: شلمچه گلزار: شهدای معتمدی
فرازی از وصیت نامه شهید
بارالها من کیستم، آن قدر گناه کردم که نمی دانم با چه رویی به درگاهت ناله برم. بارالها منِ ناتوان را به راه راست هدایت بفرما. خدایا از تو می خواهم که همچون عباس دلاور پاهایم را در شلمچه از من جدا کنی. دست هایم را در دریاچه ماهی، خدایا جانم را در آبها و باتلاق ها بگیر. خدایا از تو خواهم که جسدم را در میان باتلاق ها ناپدید کنی تا کسی جسدم را نبیند. خدایا با چه زبانی گویم آخر تا کی این همه دردها را تحمل کنم. آخر مگر این دل کوچک من چیست که این همه دردها را باید تحمل کنم .
همیشه به فکر مادیات نباشید. آیا من هنوز نوجوانی بیش نیستم؟ زندگی را دوست نمی دارم؟ دلم نمیخواهد که در زیر سایه پدر و مادرم زندگی آرامی را داشته باشم؟ چرا رختخواب گرم و نرم را فراموش کردم و به جبهه آمدم؟ چه سختیها را تحمل کردم، زیرا لذتی که آخرت دارد در دنیا ندارد.
شیرینی های دنیا زودگذرمی باشند ولی شیرینی ها و لذائذ اخروی جاودانه و پایدار می باشد.
مادران مجاهد و شهید پرور(مادر شهید جلال منصف)
شوهرم بعد از طول درمان بابت مجروحیت چشمش، مجدد رفت جبهه.
گذشت تا سال ۶۳ پسرم جواد به من گفت، مامان، اجازه میدی من برم جبهه؟ گفتم اشکالی نداره برو. پسرم جواد ۱۳ ساله بود، اصلا خاطرم نیست که با چه ترفندی ثبت نام کرد و رفت. دقیقا اولین روز حضورش تو جبهه، از ناحیه پا مجروح شد و برگشت. حدود یکسال بابت مجروحیت پاش بابل موند.
به محض بهتر شدن، رفت جبهه. جواد مدتی که در جبهه حضور داشت چندین بار مجروح شد، اما اواخر جنگ، مثل پدرش، مجروح شد و یه چشمش رو تقدیم اسلام کرد. دقیقاً بعداز طول درمانش، مجدد به جبهه رفت. قبل از اینکه براتون جبهه رفتن پسر سومم رو بازگو کنم برای مقدمه خدمت شما عرض کنم که بعد از شروع جنگ تحمیلی من با سپاه همکاری داشتم. کارم در سپاه بابل این بود که خبر شهادت رزمنده ها رو به خانواده ها میرسوندم. چقدر برام سخت بود ولی چاره ای نبود. یادم نمیره، لحظه ای که جلوی دَر خونه شهید میرسیدم. باید به اون مادری که هر لحظه منتظر اومدن پسرش بود، خبر شهادت پسرش رو میدادم.
درضمن، مادران شهدایی که فوت میکردن، اگه موقعیت داشتم، حتماً برای غسل دادنشون میرفتم. مثل مادر سرداران شهید، حاج حسین و اصغر بصیر و ... .
سال ۶۷ پسرم جلال ۱۴ ساله بود گفت، مامان، اجازه میدی من هم مثل بابا و اخوی ها جبهه برم؟ گفتم من راضیم، ولی شما رو نمیبرن، گفت چرا؟ گفتم سپاه برای خودش یه قانون داره، که بسیجیهای زیر ۱۵ سال را به جبهه اعزام نمیکنه. دیدم خیلی ناراحت شد. بهش گفتم جلال برو شناسنامه خودت رو بیار ببینم میشه کاری کرد. خیلی خوشحال شد. شناسنامه رو با خودکار دست کاری کردم.
فردای اون روز به اتفاق جلال رفتیم سپاه تا براش ثبت نام کنم. برادران سپاهی به محض دیدن شناسنامه، متوجه قلم خوردگی شدن و گفتن نمیشه.
چون خودم بیشتر روزها تو سپاه بودم، متوجه اعزام نیروها شدم، بلافاصله رفتم منزل و با جلالم برگشتم، هنگامیکه رسیدیم، بسیجیها سوار بر ماشین بودن و منتظر حرکت، رفتم خدمت کسی که مسئول اعزام بود، بهش گفتم اگه جلالم رو همراه اینا اعزام نکنی، خودم رو زیر ماشین میکُشم. با اصرار زیاد، موفق شدم که جلالم رو به جبهه بفرستم.
بعداز قبول قطعنامه(سال ۶۷) صدام به شلمچه حمله کرد، پسرم جلال تو اون درگیری از ناحیه بازو مجروح شد. همرزمانش، آزاده محمد جعفر بهداد و آزاده مصطفی فیض بخش و ... برام تعریف کردن که جلال بعد از مجروحیتش، همچنان با یه دستِ سالمش، میرفت پشت خاکریز، با کِلاش تیراندازی میکرد. این خاطره هنگامی که جلال بابت مجروحیتش اومده بود بابل، دستش به گردنش آویزان بود، بهش گفتم، جلال مجروح شدی؟ گفت بله مامان...
همون شبِ اولی که اومده بود خونه، دیدم نیمه های شب، صدای ناله جلال میاد، رفتم اطاقش دیدم از ناحیه گوش درد میکشه. کمی دارو ریختم تو گوشش و آروم شد و خوابید. مجدد قبل از اذان صبح، متوجه شدم جلال با صدای بلند داره با کسی حرف میزنه، رفتم دیدم داره با خدای خودش صحبت میکنه. میگه: خدایا، من از جبهه فرار نکردم، من بخاطر مجروحیتم از جبهه برگشتم و... وقتی دیدم جلال تو حالِ خودشه، هیچ حرفی نزدم.
صبح هنگام صبحانه، دیدم جلال رفت ساکِ جبهه رو برداشت و میگه، مامان من دارم میرم جبهه، ادامه داد و گفت: مامان باور کن من از جبهه فرار نکردم من بخاطر مجروحیتم اومدم عقب.
دم به دم حرفشو تکرار میکرد. بهش گفتم، مگه دیشب درد نداشتی؟ گفت چرا ، گفتم ان شاءالله بهتر شدی برو جبهه. هر کاری کردم موفق نشدم و درنهایت راضیم کرد و رفت جبهه.
چند روزی از رفتنش نگذشت، که خبر رفتش نزد خدا رو، برام آوردن... وقتی با پیکر بی جان جلالم روبرو شدم، دیدم دست های جلال روی دِلِشِ. دل نداشتم دست جلال تو قبر کنارش نباشه، خیلی آهسته تلاش کردم دست جلال رو گذاشتم پهلوش.
فردا بعداز تشییع، گذاشتنش تو قبر، به من گفتن بیا با پسرت آخرین وداع رو داشته باش.
وقتیکه چشمم به جلال افتاد، متوجه شدم دستی که دیشب از روی شکمش گذاشته بودم پهلوش، مجدد دست برگشته بود جای اولش. ((خواننده محترم، فراموش نکنیم که پیامبر(ص) بعداز رحلتش، دو چیز برامون به یادگار گذاشت(۱)قرآن(۲) اهلبیت.
امام راحل هم دو چیز برامون به یادگار گذاشت(۱)انقلاب(۲) خون شهدا)).
علی محسن پور